نمی دانم بیستون چه خبر است امشب یا فرداشب توی امجدیه چه هنگامه ای است. این دو ، میعادگاه نخست مرد صدامخملی ایران بود. او اگر دو بار در زندگی متولد شد ، هردو در این اقلیم بوده است ؛ در کرمانشاه . پسر صفرعلی خان و مرضیه قد انداخت. و در امجدیه ، مردی که صدایش غوغایی در کائنات راه می انداخت . نه ، اما فردا نیز اقلیمی دیگر به هست و نیست او اضافه می شود؛ قطعه نامداران. چه کسی برای جنازه او سخن می گوید . چه اعتماد به نفسی باید داشته باشد که در حضور او به فارسی وزینسخن بگوید؟ می دانم از زیر تابوت گوش می دهد که واژه ها را همچون فرهاد کوهکن بتراشی . واژه ها فرزندان او بودند . فرزندان مردی که یک روز در دهه بیست در تقابل با سربازان انگلیسی ، چهارصدمتر را دوید و قهرمان شد. فردا به گمانم چهارصدمتر نهایی اش را می دود. اما این بار روی شانه مردمش . بار اول اگر به پابرهنگی دوید . این بار پیچیده در شولای کفن ، برای امجدیه پیر دست تکان می دهد و می رود که از خط پایان اش بگذرد . حکیم قرن بیستمی ما را بگذارید امان بگیرد روی دوش شماها مَردم . که هرگاه قهرمانی روی دوش شما بود، او به زیبایی تمام حماسه ای ساخته بود. که حماسه در اصل ، خود او بود. آواز یا آوازه خوان؟ آوازه اینک از نقال خسته جانی ست که از بیستون آمد و در کرانه های امجدیه اش آرام گرفت. فردا بگذارید در مینو، صدایی صاف کند و برای استادش احمد ایزدپناه ، برای ستاره اش عباس تنیده گر و برای تهمتن اش غلامرضا تختی ، آخرین سووشانش را بخواند. دونده زیبای من. گزارشگر اساطیری من. فردوسی از صدا افتاده ی من . بگذارید این بار به آسودگی گزارش کند آخرین سکانس مرگ را ؛ از امجدیه تا قطعه نام آوران. و تارهای صوتی اش را در موزه ها بگذارید که آیندگان بفهمند که فردوسی در مردم ایران تکثیر می شود.